جنگ را بردیم

آویزان کردیم به دیوارهای شهر

مثل همین حالا

که آویزان است به کوچه هاش

 

بیچاره مادرم

جنگ را با گیسوان سپید و صورتی زخمی

نفرین کرد

وپروانه های دامنش به آسمان رفتند

آن قدر بی رحم شد

که جنگ را مثل کودکی شیرین می دید

 : ما پیروزیم

: جنگ اما

پیروزی بلد نیست


جنگ را کسی نمی برد

جنگ است دیگر

با لهجه ی خمپاره که نمی شود با آدم حرف زد

مادرم اما

جنگ را جور دیگر چشید

وهیچ کس نفهمید

چگونه در نوزده سالگی برادرم

چروکید

آن قدر که حتّا

پروانه های دامنش هم

اورا نشناختند